کتاب «کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم» به قلم یک پژوهشگر، استاد دانشگاه و کارآفرین به نام «تینا سیلیگ» نوشته شده است. این کتاب، سرشار از داستانها و ماجراهایی واقعی است که او در خلال روزهای تدریس درسهای کارآفرینی و تربیت متخصصان، مدیران و مربیانی برای حل مشکلات سازمانی، تجربه کرده است. در این گفتار به سراغ چند درس مهم و نکتههای کاربردی از دل این کتاب میرویم. با ما همراه باشید.
زندگی حقیقی، یک امتحان کتابباز نهایی است. درها باز هستند و به شما اجازه میدهند که وقتی میخواهید مسائل مربوط به کار، خانواده، دوستان و دنیا را در مقیاس بزرگ، حل کنید از منابع بیپایان اطراف خودتان بهره بگیرید.
تینا سیلیگ
درس اول: تمرکز روی سرمایه، نگاهی محدود به یک ماجرای بدون محدودیت است
وقتی قرار است کاری را آغاز کنیم، سرمایه، اولین موضوعی است که جلوی دیدگانمان قدمرو میرود. با خودمان فکر میکنیم که راهاندازی فلان کار، در قدم اول به چقدر سرمایه اولیه نیاز دارد؟ در طول کار به چقدر سرمایه نیاز داریم و در کل از خرج کردن این همه سرمایه، قرار است چقدر سود کنیم؟ تا اینجای کار، همهچیز با فیلتر «سرمایه» محک زده شد.
در حالی که سرمایه، همیشه یک موضوع محدود و در بیشتر موارد ناکافی است. اگر هیچ سرمایهای نداشته باشید، آیا باز هم میتوانید کاری را از صفر آغاز کنید؟ باید از خودتان بپرسید که چه گنجینه یا امتیازی در زندگی شما وجود دارد که دیگران برای داشتن آن حاضر هستند خیلی بیشتر از درآمدی که فکرش را میکردید هزینه کنند؟
در حقیقت، برای شروع از صفر باید چند ابزار درونی خود را که به طور معمول در حال خاک خوردن هستند بیدار کنید. این ابزارها شامل:
- قدرت مشاهدهگری
باید سعی کنید به جای تماشا کردن، محیط پیرامون خود را ببینید. دیدن، اولین گام برای برقراری ارتباطی واقعی با محیطی است که از فرصتهای پنهان و گنجهای آماده استخراج، سرشار است.
- به کار بستن استعدادهای درونی
گاهی کشف استعداد درونی به کاری سخت تبدیل میشود. اما به زبان ساده، شما در کاری استعداد دارید که بدون تلاش زیاد آن را خیلی راحت و عالی انجام میدهید.
- بهرهبرداری از تجربههای قدیمی
تجربههای قدیمی شما در حل مشکلاتی که از آنها زنده و سالم بیرون آمدهاید، گنجهایی ارزشمند هستند که ارزان به دست نیامدهاند.
- استفاده از خلاقیت برای کشف فرصتهای نهفته در قلب مشکلات
ترکیب «قدرت مشاهدهگری»، «استعداد درونی» و «تجربه» همراه با خلاقیت، بهترین سرمایهای است که در عالم وجود دارد. این پکیج طلایی، شما را از چهارچوب محدود سرمایه بیرون میکشد و کاری میکند که از هیچ، ثروت بسازید.
درس دوم: مشکلات، همان چالشها هستند
«ناپلئون هیل» میگوید: «در دل هر شکستی، بذر فرصتی برابر یا بزرگتر از آن وجود دارد.» این سخن برای کسی که واقعا در مشکلاتش گیر کرده است و به دنبال راهی برای خلاصی از آنها و ثروتمند شدن میگردد عجیب و غیرقابل درک جلوه میکند.
اما شاید بتوان گفت که مشکلات، برای پتانسیلهای درونی ما نقش یک اهرم فشار را بازی میکنند. بنابراین، باید تمرکزمان را از مشکلات به سمت کشف فرصتی که در دل آن برای ما کنار گذاشته شده است تغییر دهیم. اگر جای واژه «مشکل» را با «چالش» عوض کنیم، اوضاع از این هم بهتر میشود. چون چالشها، مواردی قابل حل هستند.
اما مشکلات، رنگ و بوی یک نفرین یا تنبیه را میدهند و حتی در مواردی بازتاب کارهای اشتباهمان را به زندگی خودمان باز میگردانند. چالشها پتانسیلها و قدرتهای خاکخورده درونیمان را بیدار میکنند اما مشکلات ما را به زمین میزنند.
اگر به شیوهای زندگی کنید که ابر و باد و مه و خورشید و فلک از دستتان در آسایش باشد و آزارتان به هیچ موجودی نرسد، ۱۰۰ درصد چیزهایی که در زندگی تجربه خواهید کرد چالشهایی قابل حل خواهند بود.
درس سوم: مثل یک کارآفرین به دنیا نگاه کنید، آنگاه رنگها و فرصتهای بیشتری را خواهید دید
چه فرقی میان سبک نگاه یک کارآفرین و بیشتر مردم وجود دارد؟ اجازه بدهید نگاهی به این موارد بیندازیم:
- آنها باور دارند که فرصتها فراوان هستند
این دقیقا در نقطه مقابل باور بیشتر مردم قرار دارد. نگاه جمعی این است که زندگی سرشار از مشکلات، گرفتاری و دردسر است. آنها فکر میکنند که هر روز صبح باید شمشیر نامرئیشان را زیر لباسشان پنهان کنند و به جنگ هیولاهای انساننمای زندگیشان بروند. گاهی این هیولا در قالب رئیسشان، کارمند تنبلشان، چک برگشتیشان، مامور جلبشان، فشار خونشان، غرغرهای خانوادهشان، مخارج زیادشان و … سر از روزهای پرهیاهوی آنها درمیآورند.
اما یک کارآفرین، نگاه عمیقتری به زندگی دارد. او به جای چشم گرداندن و استخراج مشکلات، به دنبال فرصتها و راهحلها میگردد.
- میدانند که باید چند قدم از مشکلشان فاصله بگیرند
فکر میکنید چرا بیشتر مردم، راهحلهایی که درست در مقابل چشمانشان قرار دارند را نمیبینند؟ در واقع، مشکل اصلی، فاصله است. آنها خیلی با جزئیات مشکل خود درگیر میشوند. به همین دلیل، قدرت دیدن تصویر واقعی مشکلشان را از دست میدهند. در حالی که کارآفرینها از چند قدم عقبتر به مشکلات نگاه میکنند.
اجازه بدهید برای درک بهتر این خاصیت، مثالی برایتان بزنیم. اگر فردی که دچار مشکل شده است را یک سرباز باستانی و کارآفرین را یک استراتژیست کهنهکار نبرد در نظر بگیریم، درک موضوع برایمان سادهتر میشود. سرباز مثال ما همراه با اسبش در یک دره ناآشنا گم شده است. او میخواهد راهی برای بازگشت به قرارگاه خودیها پیدا کند.
به همین دلیل، ناامیدانه از هر تپهای که میبیند بالا میرود و در هر مسیری قدم میگذارد. اما استراتژیست کهنهکار که نقشه منطقه را در دست دارد، میفهمد که سرباز گمشده در کدام قسمت سرگردان شده است. سپس چند نیرو را میفرستد تا آن سرباز را به قرارگاه خودیها بازگردانند.
بنابراین، هرگاه در مشکلات گیر افتادید، به جای دست و پا زدن، کمی بایستید، از حال و هوای مشکلتان فاصله بگیرید و تمام سعیتان را بکنید که به تصویر بزرگتر ماجرا نگاهی بیندازید. در این صورت است که میتوانید راههای چاره را پیدا کنید.
- کارآفرینها به دنبال پاسخهای غیرمعمولی هستند
کارآفرینها میدانند که بهترین راهحل، سادهترین راهحل نیست. اما بیشتر مردم، برای اینکه هر چه زودتر از دست مشکلشان رها شوند، از اولین راهحلی که پیش پایشان قرار میگیرد استفاده میکنند. غافل از آنکه برخی از این راهحلها فقط یک روش موقتی برای کنار زدن مشکل هستند. اجازه بدهید مثالی برایتان بزنیم.
تصور کنید که شما به دلیلی نامعلوم، زانو درد گرفتهاید. در حالت معمولی، اولین راهحلی که برای مقابله با درد به ذهن انسان میرسد خوردن مسکن و خاموش کردن این علامت هشدار درونی است. اما این موضوع فقط برای چند ساعت، شما را از دست مشکلتان نجات میدهد. به محض اینکه اثر مسکن از بین برود، دوباره زانو درد به سراغتان میآید.
اما وقتی مثل یک کارآفرین به تمام این ماجرا نگاه کنید، به جای خوردن مسکن که اولین و سادهترین راهحل است به دنبال کشف علت ایجاد این مشکل میگردید. در انتها هم میفهمید که پوشیدن کفشهای غیر استاندارد، باعث زانو دردتان شده است. در واقع، چاره اصلی، دور انداختن آن کفشها، هزینه کردن و خرید یک جفت کفش استاندارد است نه خوردن مسکن و رهایی موقتی از درد.
درس چهارم: شکست، بخشی از فرایند تکامل است
گاهی با وجود تلاش فراوانی که در مورد یک موضوع به کار بستهایم، شکست میخوریم. اما نباید اجازه بدهیم که به این علت، احساس سرافکندگی یا ناامیدی، وجودمان را تسخیر کند. در واقع، شکستها، فرصتهایی برای آزمون و خطا هستند که زندگی در اختیارمان قرار میدهد. به عنوان یک انسان، حجم چیزهایی که نمیدانیم و تجربه نکردهایم بسیار زیاد هستند.
اگر اشتباه نکنیم و شکست نخوریم، هرگز با روش درست انجام کارها آشنا نمیشویم. بزرگترین مشکل ما این است که به هنگام تلاش برای رسیدن به هدفمان، مثل یک تخته سنگ، سفت و سخت میشویم و قدرت انعطافپذیری خود را از دست میدهیم. به همین دلیل، مشکلاتمان به یک پُتک تبدیل میشوند و با یک ضربه خوردمان میکنند.
اگر تصمیم بگیریم که به جای یک تکه سنگ، شاخهای نرم و جوان یا حتی آب باشیم، هر چقدر هم که پُتک مشکلات با ما برخورد کند، نمیتواند تاثیری ماندگار در وجودمان باقی بگذارد.
نباید خودتان را تحت فشار بگذارید تا صد در صد به موفقیت برسید. در عوض باید به هنگام انجام یک کار، تمام تلاش خود را برای گرفتن نتیجه مورد نظرتان به کار ببندید و با خودتان قرار بگذارید که انعطافپذیری خود را در طول مسیر حفظ میکنید. این یعنی همانطور که قدم برمیدارید یاد میگیرید و از دانستههای تازه خود برای برداشتن قدم بعدی کمک میگیرید. این یک حرکت واقعی است.
درس پنجم: منتظر چالشها نمانید، خودتان را به چالش بکشید
گاهی وجود یک سوءتفاهم در درک مفهوم خلاقیت و چالشها باعث میشود که ما روحیه و سبک فکری کارآفرینی را از دست بدهیم. در واقع، ما فکر میکنیم که خلاقیت و یافتن فرصتهای ناب فقط به زمانی مربوط میشود که مشکلی گردنکلفت سر راهمان ایستاده باشد. به همین دلیل، خیلی برایمان سخت میشود که در روزهای عادی هم به دنبال راهحلهای خلاقانه بگردیم. در حقیقت، ما دچار نوعی «شرطی شدن» نسبت به نیروی فشار مشکلات برای بروز خلاقیت شدهایم.
برای رهایی از این موضوع باید سعی کنیم هر روز خودمان را با چیزهای گوناگون به چالش بکشیم و از این راه، گریزی مستقیم به پتانسیلهای درونمان بزنیم. اما این موضوع بدان معنی نیست که راستراست راه برویم و برای خودمان دردسر درست کنیم. در واقع، منظور از به چالش کشیدن خودمان، نگاه کردن به دنیا از یک دریچه متفاوت و بدون محدودیت است. به قول دکتر «جو ویتالی»: «همچون خدا فکر کنید. هیچ محدودیتی وجود ندارد.»
در این صورت است که میتوانید کارهای معمولی را به شکلی غیرمعمولی انجام دهید، به دنبال افزایش بازده و بهرهوری خودتان بگردید و هر روز با اعتمادبهنفس بیشتر، ذهن قویتر و خلاقیتی زندهتر به استقبال فرصتهایتان بروید.
درس ششم: کلید رسیدن به خلاقیت، کنار گذاشتن دانستههایتان است
شاید این سخن کمی عجیب به نظر برسد. اما در حقیقت، وقتی میخواهیم در مورد یک موضوع، خلاقیت به خرج دهیم دانستهها، باورها و سبک فکری غیرخلاقانه و قدیمیمان همچون مه صبحگاهی جلوی دیدگانمان را میگیرند. در نتیجه، ما به چالش خود از یک دریچه قدیمی و زنگخورده نگاه میکنیم.
راه دور شدن از این مسیر و کنار گذاشتن دانستههایتان این است ابتدا تمام چیزهایی که در مورد آن موضوع میدانید را روی کاغذ یا یک سند آنلاین بنویسید. سپس سعی کنید به آنها از دریچهای متفاوت بنگرید و تمام گزینههای غیرقابل انعطاف را از فهرستتان حذف کنید. در این صورت میتوانید از دل چیزهایی که میدانستید به قلب نکتههایی تازه و بکر، پُل بزنید.
درس هفتم: داشتن اهداف بزرگ، خیلی آسانتر از داشتن اهداف کوچک است
همه متفکران بزرگ به افرادی که در جستجوی موفقیت در زندگیشان هستند پیشنهاد میدهند که تا میتوانند بزرگ و باز هم بزرگتر فکر کنند. نکته جالبی در انتخاب اهداف بزرگ به جای اهداف کوچکتر وجود دارد که معمولا از نظرها پنهان میماند. وقتی یک هدف بزرگ را انتخاب میکنیم، ناخودآگاه، منابع ذهنی بسیار گستردهتری در مقابل دیدگانمان قرار میگیرند.
این موضوع به ما شجاعت امتحان کردن روشهای گوناگون برای رسیدن به اهدافمان را میدهد. اما وقتی هدف کوچکی را برای خودمان در نظر میگیریم، خود را در یک چهارچوب محدود قرار میدهیم که امکان اشتباه کردن در آن وجود ندارد و بروز هر خطا، مساوی با یک شکست تمام عیار خواهد بود. در واقع، اهداف بزرگ، قدرت انعطافپذیری ما را افزایش میدهند و اهداف کوچک، ما را خشک و شکننده نگه میدارند.
نگاه به دنیا، همچون یک کارآفرین
تلاش برای به دست آوردن نگاه یک کارآفرین، موضوعی جدید نیست. حتی میتوان گفت که بسیاری از کارآفرینها نیز از چنین نگرشی فاصله دارند. اما میتوانیم با تمرین، چنین سبک نگرشی را به یکی از ویژگی شخصی خودمان تبدیل کنیم.
به قول «دارن هاردی»: «من برنده خواهم شد. نه برای اینکه بهترین، باهوشترین یا سریعترین هستم. بلکه چون عادتهای رفتاری مثبتی دارم که به آنها خو گرفتهام.»
- نظر شما چیست؟
- آیا شما هم کتاب «کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم» را خواندهاید؟ اگر بخواهید آن را در یک جمله خلاصه کنید چه خواهید گفت؟
دیدگاهتان را بنویسید